ایثارگران ونک

( بازماندگان کاروان عشق (راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذردو هرکس در هرزمان بدین صلا لبیک گویداز ملازمان کاروان کربلاست

ایثارگران ونک

( بازماندگان کاروان عشق (راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذردو هرکس در هرزمان بدین صلا لبیک گویداز ملازمان کاروان کربلاست

اسلايدر

ساعت فلش مذهبي قرآن آنلاين

تقویم

فالطالع بينيفال روزانه
فالطالع بينيفال روزانه

حديث تصادفي

$
ایثارگران ونک

کربلا از زمان و مکان بیرون است و اگر تو می‌خواهی که به کربلا برسی باید از خود و بستگی‌هایش، از سنگینی‌ها و ماندن‌ها گذر کنی. حب حسبن علیه السلام، در دلی که خودپرست است، بیدار نمی‌شود.
سلام بر آنانی که بر خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم؛از نفس افتادندتاما از نفس نیفتیم؛ رفتند تا مابمانیم؛ شیرمردان ولایتمداری که ثابت کردند که اهل کوفه نبودندونیستند ونگذاشتند رهبرومقتدایشان در عین تنهائی ؛تنها بماند واکنون باز ماندگان آن قافله سراپا عشق با هزاران زخم گوش بفرمان ولی ومقتدایشان ؛ جان برکف آماده اند تا طومار نامردمان ونااهلان زمان را برهم بپیچند.اللهم عجل لولیک الفرج.
پيوندها

ابزار آپلود

آخرين نظرات
سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ

در باره سامورایی ها چیزی شنیده اید؟

درباره سامورایی ها چیزی شنیده اید؟
آنها، سلحشورانی در تاریخ ژاپن بوده اند که در نوع خود، انسان ها و جنگجویانی عجیب محسوب می شدند. آنها برای امیران و فرمانروایان مختلفی کار می کردند و نوعی اخلاق و فرهنگ مربوط به خودشان را داشتند.

از جان گذشتگی، شجاعت و وفاداری و احترام به امیران و والدین، از اصول اساسی و فراموش نشدنی آنها بود.

سامورایی ها، از نیروی جنگاوری فوق العاده ای برخوردار بوده اند. چرا؟
خیلی ساده است: آنها از جان گذشته بودند و کسی حریف چنین انسان هایی نمی شود...


مردی در ژاپن چند صد سال پیش می زیست که بسیار پولدار بود، زن و بچه داشت، کلی اعتبار اجتماعی هم به دست آورده بود و روزی فرا رسید که خانه و دارایی هایش آتش گرفت، زن و بچه اش در این آتش سوختند، اعتبار اجتماعی اش را هم از دست داد و . خلاصه به اوج فلاکت رسید.

تصمیم گرفت خودش را بکشد.
رفت و خودش را توی دریا انداخت. نجاتش دادند. دو سه راه دیگر را هم امتحان کرد، نشد. سرانجام وارد شهری شد، دید که سربازان حکومتی، دور یک نفر که شمشیر به دست دارد، جمع شده اند و می خواهند دستگیرش کنند ولی نمی توانند حریفش شوند.

با خود فکر کرد که می رود توی دل خطر و خودش را وسط معرکه می اندازد و با این مرد گلاویز می شود و به این ترتیب، جانش را از دست می دهد و از این وضعیت خلاص می شود. فریادی زد و میان آن همه سربازی که جرأت نمی کردند به این مرد خطرناک نزدیک شوند، رفته و با این مرد گلاویز شد. در اوج شگفتی، موفق شد او را شکست بدهد. سربازان هم پیش امیرشان رفتند و واقعه را تعریف کردند. امیر او را نزد خودش خواند. گفت چطور توانستی او را شکست بدهی، در حالی که ده ها سرباز نتوانستند؟ گفت من نه شمشیر زدن بلدم، نه رزم، فقط می خواستم بمیرم، همین.

نقل است که می گویند در اینجا، امیر واقعاً منقلب شد؛
چون او از شاگردان قدیمی مکتب سامورایی بود و مدت ها بود که مهمترین اصل را فراموش کرده بود؛ این که جانت را کناری بگذاری و با شجاعت، به پیش بروی. می گویند که این امیر، بعدها تبدیل به فرمانده و جنگاوری بزرگ شد؛ فقط به خاطر این که این اصل را به یاد آورد.

 

 

موافقين ۰ مخالفين ۰ ۹۴/۰۹/۲۴

نظرات (۱)

Your potsing lays bare the truth