پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۲۶ ق.ظ
شهر دزدها
شهر دزدها طنزی از ایتالو کالوینو
ایتالو
کالوینو (به ایتالیایی Italo Calvino ) زاده 15 اکتبر 1923 - درگذشته
19سپتامبر 1985 – یکی ازنویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است . بسیاری از
آثار وی به زبان فارسی ترجمه شده است. او نویسنده ، خبرنگار، منتقد و
نظریه پرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از
مهمترین داستان نویسهای ایتالیا در قرن بیستم بدانند . کالوینو در
سانتیاگو دلاس وگاس در کوبا به دنیا آمد پدر و مادرش هر دو گیاه شناس
بودند و تأثیر آنها در طبیعت گرایی آثار وی مشهود است . وی تا پنج سالگی
در کوبا ماند ، سپس به ایتالیا رفت و بیشتر زندگی خود را همانجا سپری کرد .
شهر دزدها یکی از زیباترین داستان های کوتاه اوست که می توان به جرأت گفت
به زیبایی وضعیت برخی از جوامع کنونی و شاید دنیا را با این طنز شیرین بیان
کرده است .
و اما داستان شهر دزد ها :
شبها
پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون
میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه
برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !
به این ترتیب ،
همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند ؛ چون هرکس از دیگری می
دزدید و او هم متقابلاً از دیگری ، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می
دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به
همین منوال صورت میگرفت ؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها ،
دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را
تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر
دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این
ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد . نه کسی خیلی ثروتمند بود و
نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمیدانیم ؛ مرد
درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای
اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی ، شامش را که
میخورد ، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان.......
دزدها میآمدند ؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...
اوضاع
از این قرار بود تا اینکه اهالی ، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد
توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست ، ولی حق ندارد مزاحم کار
دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند ، معنیش این بود که خانواده ای سر
بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد !
بدین
ترتیب ، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست
داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب ، او هم از خانه بیرون میزد و
همانطور که از او خواسته بودند ، حوالی صبح برمیگشت ؛ ولی دست به دزدی
نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود .
میرفت
روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به
خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است......
در
کمتر از یک هفته ، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد ؛ چیزی برای
خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود . ولی مشکل این نبود !
چرا
که این وضعیت البته تقصیر خود او بود . نه ! مشکل چیز دیگری بود . قضیه از
این قرار بود که این آدم با این رفتارش ، حال همه را گرفته بود! او اجازه
داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند . به
این ترتیب ، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری ، وقتی
صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است ؛
خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد .
به هر حال بعد از
مدتی به تدریج ، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته
اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس ، کسانی که
دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز
بهدردنخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند ، دست خالی به خانه برمیگشتند و
وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر مییافتند......
به
این ترتیب ، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود ، مانند مرد
درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام ، بروند روی پل
چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند . این ماجرا ، وضعیت آشفته شهر را
آشفته تر میکرد ؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی
ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند .
به تدریج ، آنهایی که وضعشان
خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند ، متوجه شدند که اگر به
این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که
چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند
دزدی ؟!
قراردادها بسته شد ، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف
را هم مشخص کردند : آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم
سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی
بالا میکشید و آن دیگری هم از ......
اما همانطور که رسم اینگونه
قراردادهاست ، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً
فقیرتر میشدند . عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن
، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی
مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند ، فقیر میشدند ؛ چون فقیرها
در هر حال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید ؛ آمدند و
فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها
حفاظت کنند ، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
به این
ترتیب ، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از
دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیآوردند ، صحبتها حالا دیگر فقط از
دارا و ندار بود ؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...
و اما داستان شهر دزد ها :
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !
به این ترتیب ، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند ؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری ، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت ؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها ، دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد . نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمیدانیم ؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی ، شامش را که میخورد ، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان.......
دزدها میآمدند ؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی ، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست ، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند ، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد !
بدین ترتیب ، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب ، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند ، حوالی صبح برمیگشت ؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود .
میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است......
در کمتر از یک هفته ، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد ؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود . ولی مشکل این نبود !
چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود . نه ! مشکل چیز دیگری بود . قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش ، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند . به این ترتیب ، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری ، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است ؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد .
به هر حال بعد از مدتی به تدریج ، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس ، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز بهدردنخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند ، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر مییافتند......
به این ترتیب ، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود ، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام ، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند . این ماجرا ، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد ؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند .
به تدریج ، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند ، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!
قراردادها بسته شد ، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند : آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ......
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست ، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند . عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن ، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند ، فقیر میشدند ؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید ؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند ، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
به این ترتیب ، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیآوردند ، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود ؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...
سعادت دیگران بخشی مهم از خوشبختی ما است - رنان
۹۵/۰۲/۰۹