شلمچه قطعه ای از بهشت
بنام ن و القلم شلمچه ؛ ای آسمان برخاک و ای خاکپاره ای که ذکر تو در افلاک اسماءالحسنی آسمانیان شد. ای تراب زرین شده با اکسیر عشق زمینیان آسمانی؛ ای که پاکترین یاخته های خاکیان را در دل خود چون مرواریدی پوشاندی و با گوش دلت نجوای فرشتگان و خاکیان سمایی را به دم وصال به جان خریدی ای که با چشم های گشوده بسیاری بینا شدی و با دستان بریده بیشماری دستگیر تهی دستان گشتی؛ ای زبان در کام بسته ؛ای که گویای عظمت بسیاری هستی و چشم فروبسته؛ ای که مبین تمامی واژگان نکویی هستی که به هیچ گویشی در نیامد و نیاید ؛ای شلمچه ، ...تو یا با آسمانیان پر کشیدی و رفتی و ، یا تو هم مثل ما ماندی و هراز چندگاهی با دیدن هم عقده ها وا می کنی ... هرچه هستی تو شفا بخشی تو غمینی و ثمینی. ای معراج، ای عرش ، ای مشهد و ای مسجد تو نیز به این تنهایی خو گرفتی . تو نیز هنوز از زخم های بر جای مانده از کربلاهایت خون می چکد ... هنوز صدای انفجار و یا علی در گوشت موج می زند ... هنوز بیرق سبز سوار سپید را می بینی که به پیشواز یک یکشان می آمد و هنوز با ساز نعل اسبان سپید و وزان بر بیرق سرخ و چفیه ها می رقصی هنوز هم پنجه هایت را از خشم کربلای پنج نگشودی... هنوز چاره ای برای کربلای چهار نیافتی ... هنوز بر حلقه انگشتان شنی ات ، شنی های برجای مانده از والفجر را به یادگار داری هنوز دهان از روزه رمضان نگشودی هنوز چنان به چفیه های خونین چسبیدی و آنرا بر سر کشیدی که هیچ قدرتی قادر به جدایی تان نیست هنوز پای در پوتین های صدپاره از والمرهایی که چون سکوی پرواز به آسمان شان رهاندی و پایبند آن دورانی هستی که اگر قدرت داشتی همچنان می ایستادی اش و تو نیز چنان بند حمایلت را به گردن بستی که قدرت پروازت را زدود تو نیز قمقمه زمزمت سوراخ گشته و چون ما تشنه چکه آبی هستی تا زنگار دل را بزدایی تو نیز چون ما چنان کلاه آهنی ات را برسر کشیدی که جام سر بی کلاهان را که به می ناب لبریز است نمی بینی اما تو هنوزهم بوی بهشت داری هنوز هم مرواریدهای قشنگ زمین را درصدف دلت چون درّی می پرورانی و هنوز هم به زاریشان می نالی و به رازشان زبان بستی شلمچه : ای که "ش"ات شادی "ل" لقاست و "م" مویه گر چشم تب دارانیست که نیمه شبان به هلال ماه می نگریستند و می گریستند شلمچه : ای که "ش"ات شراره (لام) لحظه وصل... و "میم"ات معراج... و (چ) چاوش همسنگران به دیار یار است شلمچه : تو سرزمین شهادتی و چراغ هدایتی تا همه واماندگان را راه بنمایی و آخرین ایستگاه زمین باشی هرچه گویم نه دل تو راضی شود و نه دل ما به رازی رسد ... پس بهتر بگویم تو همان شلمچه ای