زندگی نامه هلن کلر
زندگی نامه ی هلن کلر
” قشنگترین چیزهای دنیا نه قابل دیدن و نه حتی قابل لمس کردن هستند.
بلکه باید آنها را با قلب خود حس کنید ” . هلن کلر"هلن آدامز کلر" در
بیست و هفتم ماه ژوئن سال 1880 میلادی در مزرعه ای واقع در ایالت "توسکامبیا
آلاباما" به دنیا آمد. زمانی که او یک سال و نیم داشت، بیماری مننژیت سبب شد
تا بینایی و شنوایی خود را از دست بدهد. سالهای بعد برای خانواده ی هلن بسیار
ناخوشایند بود؛ چرا که آنها به این امر آگاه بودند که به دلیل ناتوانی دوگانه ی
فرزندشان هیچ راهی برای برقراری ارتباط با او وجود ندارد. خود هلن هم به گونهای در بدن خود زندانی بود و به تنهایی نمی توانست
نیازهایش را برآورده سازد و یا در آرزوی شهرت باشد.
اگر کسی تلاش می کرد چیزی به هلن بیاموزد، با مقاومت شدید او روبرو می
شد. هلن در
برابر کسی که می خواست او را ادب کند، خود را به زمین می انداخت و از حنجره اش
صداهای گوشخراشی درمی آورد که غیر قابل تحمل بود. بزرگترین حربه اش هم این بود که
سر خود را به شدت به زمین می کوبید و همه را به ستوه می آورد. وقتی کار به اینجا
می رسید، او را به حال خود رها می کردند تا هر کاری که دلش می خواهد بکند.
پدر و مادر کلر با "الکساندر گراهام بل" - که آموزگار
ناشنوایان بود - تماس گرفتند. وقتی گراهام بل، هلن را دید، به هوش ذاتی او پی برد.
او به خانواده ی هلن پیشنهاد کرد که آموزگاری جوان به نام "آنا سولیوان"
را به خدمت بگیرند تا به هلن جوان درس بیاموزد. خانواده ی کلر از وضعیت مالی خوبی
برخوردار بودند و می توانستند برای فرزندشان آموزگار خصوصی بگیرند، از این رو با
خانم سولیوان تماس گرفتند.
آنا سولیوان خود نیز از بینایی نسبتا کمی برخوردار بود. او در انسیتیو
"پرکینز"
در "بوستون" که ویژهی نابینایان و ناشنوایان بود به تحصیل پرداخت.
خانواده ی هلن، آنا را در بیست و یک سالگی به خدمت گرفتند تا با آنها زندگی کند و
به هلن درس بدهد. سولیوان راهی را به کار برد که هلن بتواند آن را درک کند. این
راه شامل نشانههایی بود و با فشار دادن این نشانهها روی کف دست کلر، وی آنها را
درک می کرد.
با بهره گیری از این روش، دختر جوان به طور بینظیری قادر به یادگیری
و برقراری ارتباط شد. هلن در هشتمین سال تولدش به شهرت رسید و این شهرت در سراسر
زندگی او گسترش یافت. وی با کمک "آنا سولیوان"، به یکی از بزرگترین زنان
دنیا تبدیل شد.
"مارک تواین"، نویسنده ی بزرگ و شوخ طبع آمریکایی که نوشته هایش
جانبداران بی شماری دارد، در یکی از آثار خود نوشت:
"جالب ترین شخصیت های قرن نوزدهم، به نظر من دو نفر بودند؛ ناپلئون
بناپارت و هلن کلر."
زمانی که "مارک تواین"، این سخنان را به زبان آورد، هلن کلر
تنها پانزده سال داشت و هنوز مشهور نشده بود. به عبارت دیگر، مارک تواین با
تیزهوشی خاص خود فهمیده بود که روزی هلن یکی از جالب ترین و شگفت انگیزترین زنان
قرن بیستم خواهد شد. هلن کلر به کالج "رانکلیف" رفت و با کمک سولیوان که
سخنرانیها را روی کف دستش نشان می داد، توانست مدرک خود را بگیرد. مجله ی خانوادگی
زنان از هلن درخواست کرد تا زندگینامه ی خود را بنویسد و از این راه به کنجکاویهای
بیانتهای مردم سراسر جهان پاسخ دهد. او زندگینامهی خود را نوشت و آن را
"داستان زندگی من" نامید. هلن همچنین آموخت که چگونه با فشار دادن
انگشتانش روی گلوی خانم سولیوان و پیروی از لرزش های آن سخن بگوید. او نخستین
نابینا و ناشنوایی بود که به عنوان دانشجوی برجسته از کالج فارغ التحصیل شد.
هلن کلر از زمانی که در دانشگاه "رادکلیف" دانشجو بود،
نگارش را آغاز کرد و این حرفه را به مدت پنجاه سال ادامه داد. وی در کنار مجموعهی
"زندگی من"، یازده کتاب و مقالههای بیشمار در زمینهی
نابینایی، ناشنوایی، مسائل اجتماعی و حقوق زنان به رشته تحریر در آورده است.
هلن کلر در سراسر زندگی خود با شمار زیادی از افراد نامی و سرشناس و
همچنین تمامی افرادی که در دوران زندگی او به ریاست جمهوری امریکا رسیده بودند
دیدار کرد. وی حتی به واسطهی ویلون و استعداد "یاشا هایفز"، ویالونیست
مشهور قرن بیستم، لذت موسیقی را تجربه نمود. هلن با حس کردن لرزش های ویالون می
توانست بگوید که آهنگساز موسیقی نواخته شده چه کسی است.
او بیشتر اوقات زندگی اش را با شرکت در سخنرانی ها به همراه آنا
سولیوان، آموزگار و دوست عزیزش سپری کرد. سرانجام سولیوان ازدواج کرد، اما با گذشت
مدت زمان کوتاهی از همسر خود جدا شد و نزد هلن بازگشت. کلر به قهرمانی برای
نابینایان تبدیل شد. وی کتابهای گوناگونی را منتشر کرد و در اعتراض هایی [ =خرده
گیری ] که بر ضد استخدام تمام وقت کودکان زیر دوازده سال در آمریکا و همچنین قانون
اعدام بود، شرکت میکرد.
مدال طلای موسسه ی ملی علوم اجتماعی در سال 1952 میلادی به وی داده
شد. در سال 1953 میلادی مراسم بزرگداشتی در دانشگاه "سوربون" فرانسه
برای او برپا شد و در سال 1964 میلادی بالاترین نشانه ی گرامیداشت کشوری ایالت
متحده یعنی مدال آزادی ریاست جمهوری، از سوی رییس جمهور وقت، "لیندون ب
جانسون" به وی
داده شد.
تلاش های اجتماعی
هلن کلر هرگز نیاز نابینایان و نابینا - ناشنوایان دیگر را از نظر دور
نمیداشت. هلن از دوستان دکتر "پیتر سالمون" (مدیر اجرایی خدمات هلن کلر
برای نابینایان) بود که او را در بنیان نهادن مرکزی یاری نمود که "مرکز ملی
هلن کلر برای جوانان و بزرگسالان نابینا - ناشنوا" نام گرفت.
هلن کلر عضو حزب سوسیالیست آمریکا بود و در چندین انتخابات پیاپی از
نامزدی "یوجین
دبس"، چهرهی مشهور کمونیست و سوسیالیست جانبداری میکرد. او در زمینهی حقوق
زنان نیز تلاش های بسیاری نمود و به پشتیبانی از کنترل بارداری و حق رأی برای آنها
پرداخت. او همچنین عضو اتحادیهی کارگری چپ "کارگران صنعتی جهان" بود و در مطلبی
به نام "چرا به کارگران صنعتی جهان پیوستم"، بیان نمودکه چگونه تحت
تأثیر اعتصاب لارنس به عضویت این اتحادیه درآمده است.
هلن کلر از جانبداران انقلاب روسیه بود و در یادداشت هایی چون
"به روسیهی شوروی کمک کنید" و "روح لنین" به این قضیه میپردازد.
هلن کلر یک زن کور بود، اما در تمام دوران زندگی خود، صدها برابر یک
آدم عادی و در زمینههای گوناگون کتاب خوانده بود. او حتی بیشتر از بسیاری از
افراد تندرست، موزیک گوش می کرد و خوشی را درک میکرد.
از آنجا که وجود یک بانوی نابینا و ناشنوا - که برخلاف تمام این
دشواریها، صحنهی زندگی و مبارزه را ترک نکرد و هیچگاه ناامید، منزوی و گوشهگیر
نشد - برای
مردم جالب و حتی شگفت انگیز بود؛ وقتی قرار شد از زندگی او فیلمی تهیه کنند، خود
هلن، اجرای نقش نخست (نقش هلن کلر) را به عهده گرفت و زندگی پر ماجرایش را بازسازی
کرد.
هلن کلر که از سال ۱۹۳۶ به "کانکتیکات وستپورت" رفته بود،
تا پایان عمر در آنجا ماند و در ژوئن ۱۹۶۸ در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
بنیادها و انجمن هایی از هلن به یادگار مانده که هدف آنها پایان
بخشیدن به مشکل نابینایی است. جایزهی هلن به کسانی داده می شود که توجه عموم را
پیرامون پژوهش روی موضوع نابینایی متمرکز میکنند.
در مراسم خاکسپاری هلن، سناتور "لیستر هیل" دربارهی او چنین
گفت:
«او زنده خواهد ماند و یکی از چند نام جاویدانی است که آفریده شدهاند،
اما نه برای مردن. روح او برای همیشه باقی میماند و نسلها میتوانند داستانهای
بسیاری را از زنی روایت کنند و بخوانند که به جهانیان نشان داد هیچ مرزی برای
شجاعت و ایمان وجود ندارد.»
هلن کلر در وصف و گرامیداشت یاد آموزگار خود چنین سروده است:
به ژرفای نومیدی رسیده بودم و تاریکی، نقاب خود
بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و
روح مرا رهایی بخشید
فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می کوبیدم
حیاتم تهی از گذشته و عاری از آینده بود و مرگ،
موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم
اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد
در دستانم، به آن ورطه ی پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعله ور
شد
معنای تاریکی را نمی دانم، اما آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم