ایثارگران ونک

( بازماندگان کاروان عشق (راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذردو هرکس در هرزمان بدین صلا لبیک گویداز ملازمان کاروان کربلاست

ایثارگران ونک

( بازماندگان کاروان عشق (راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذردو هرکس در هرزمان بدین صلا لبیک گویداز ملازمان کاروان کربلاست

اسلايدر

ساعت فلش مذهبي قرآن آنلاين

تقویم

فالطالع بينيفال روزانه
فالطالع بينيفال روزانه

حديث تصادفي

$
ایثارگران ونک

کربلا از زمان و مکان بیرون است و اگر تو می‌خواهی که به کربلا برسی باید از خود و بستگی‌هایش، از سنگینی‌ها و ماندن‌ها گذر کنی. حب حسبن علیه السلام، در دلی که خودپرست است، بیدار نمی‌شود.
سلام بر آنانی که بر خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم؛از نفس افتادندتاما از نفس نیفتیم؛ رفتند تا مابمانیم؛ شیرمردان ولایتمداری که ثابت کردند که اهل کوفه نبودندونیستند ونگذاشتند رهبرومقتدایشان در عین تنهائی ؛تنها بماند واکنون باز ماندگان آن قافله سراپا عشق با هزاران زخم گوش بفرمان ولی ومقتدایشان ؛ جان برکف آماده اند تا طومار نامردمان ونااهلان زمان را برهم بپیچند.اللهم عجل لولیک الفرج.
پيوندها

ابزار آپلود

آخرين نظرات
يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ب.ظ

دهلاویه آبستن حوادث


دهلاویه آبستن حادثه‏ای بزرگ

خاطراتی از شهید دکتر مصطفی چمران

آن شب، آخرین شبی بود که نوازش نسیم بهار بر گونه‏های گلهای دشت بوسه می‏کاشت و برای سبزه‏ها غزل وداع می‏سرود و می‏رفت تا آمدنی دیگر. و اهواز زیر سایه‏ی سکوت شب، رؤیاهای شیرین پیروزی می‏دید. کسی چه می‏دانست فردا در «دهلاویه» چه خواهد گذشت؟ فقط خدا می‏دانست و شاید هم خاکریزهای دهلاویه! شب آبستن حادثه‏ای تلخ بود و گویی در سکوتی مرگبار منتظر خبری از نسیم صبح. و او بی‏اعتنا به تمام سیاهیها، اشکهایش را برای بارها و بارها پای ضریح سجاده به قربانگاه راز و نیاز می‏برد و می‏رفت تا آخرین نیایشهایش را بر صفحه‏  صحیفه‏ عشق، جاودانه سازد:

«خدایا! تو را شکر که مرا در آتش عشق گداختی. احساس می‏کنم این دنیا دیگر جای من نیست. خدایا! به سوی تو می‏آیم و از عالم و عالمیان می‏گریزم. تو مرا در جوار رحمت خود سکنی ده».

در سحرگاه سی و یکم خرداد ماه سال شصت، «ایرج رستمی» فرمانده منطقه‏ی دهلاویه به شهادت رسید و شهید دکتر چمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد به خصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فراگرفته بود؛ دسته‏ای از دوستان صمیمی او می‏گریستند و گروهی دیگر مبهوت مانده فقط به همدیگر می‏نگریستند؛ از در و دیوار، از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت می‏وزید و گویی همه در سکوتی مرگبار منتظر حادثه‏ای بزرگ و زلزله‏ای وحشتناک بودند. شهید چمران، یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی کند.


همه‏ اطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع کردند و با نگاه‏های اندوهبار تا آن‏جا که چشم می‏دید و گوش می‏شنید، او و همراهانش را دنبال می‏کردند و غمی مرموز و تلخ بر دلهایشان سنگینی می‏کرد.

دکتر چمران، شب قبل در آخرین جلسه‏ مشورتی ستاد، یارانش را با وصایای بی‏سابقه ای نصیحت کرد و خدا می‏داند که در پس چهره‏ ساکت، آرام و ملکوتی او چه غوغا و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنجها، شنیدن دروغ و تهمتها و دم نیاوردنها و از شوق شهادت برپا بود؛ چه بسیار یاران باوفای او به شهادت رسیده بودند و اینک او خود به قربانگاه می‏رفت. سالها یاران و تربیت ‏شدگان عزیزش در مقابل چشمانش و در کنارش شهید شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتیاق شهادت می‏سوخت؛ ولی خدای بزرگ او را در این آزمایشهای سخت، محک می‏زد و می‏آزمود، او را هرچه بیشتر می‏گداخت و روحش را صیقل می‏داد تا قربانی عالی‏تری از خاکیان را به ملائک معرفی نماید و بگوید:

(انی أعلم ما لا تعلمون) (بقره: 30)؛ «من چیزهایی می‏دانم که شما نمی‏دانید»

 

درخشندگی رخسار

چقدر چهره‏اش در تاریکی شب می‏درخشید. گاهی با لبخندی تلخ، شاید به یاد یارانش در پاوه، کوههای بلند کردستان، تنگی حلقه‏ محاصره‏ی سوسنگرد و رؤیای بر باد رفته‏ قادسیه‏ دشمن، یا شیرینی فتح ارتفاعات الله ‏اکبر و گاهی درخشش مروارید اشک به یاد سرخی خون مبارزان لبنان بر بلندیهای جبل عامل؛ نگاه‏های غمناک آوارگان فلسطین، یا تکه‏ های جسد پاسداران کرد پاوه و حسرت پیوستن به آنانی که امشب پرنده‏  خاطراتشان در آیینه‏ بارش چشمانش پرواز را به تصویر می‏کشیدند.

بالأخره صبح از راه رسید و نسیمی که از دهلاویه به سوی اهواز، بال گشوده بود، شمیم شهادت علمدارش را در علقمه‏  دهلاویه چون قاصدکی سبکبال در همه جا پراکند و آنچه ماند، بهت بود و حیرت؛ اشک بود و سکوتی که بار هزاران فریاد را با خود به دوش می‏کشید و در این هیاهوی بی‏صدا، شانه‏ های ستبر او باید سنگینی داغی دوباره را تحمل می‏کرد. برخاست تا علمداری دیگر را به معرکه ببرد. فضا پر بود از بوی کربلا و او آرام‏ آرام به گودی قتلگاه نزدیک می‏شد، فقط خدا می‏دانست که در دل آن دریای آرام چه طوفانی برپا بود و چه امواج خروشانی در تلاطم رسیدن به ساحل رهایی بی‏قرار و بی‏تاب شکستن دیوارهای شنی کالبد خاکی بودند. و او می‏رفت تا زیر باران خمپاره‏ ها چرکیهای زمین را از خود بزداید. به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیةالله اشرافی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات کرد. برای آخرین بار یکدیگر را بوسیدند و باز هم به حرکت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همه‏  رزمندگان را در کانالی پشت دهلاویه جمع کرد، شهادت فرماندهشان «ایرج رستمی» را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی؛ ولی نگاهی عمیق و پرنور و چهره‏ ای نورانی و دلی مالامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار، گفت:

«خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، می‏برد».

خداوند ثابت کرد که او را دوست می‏دارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.

 

وداع با دوستان

سخنش تمام شد؛ با همه رزمندگان خداحافظی و دیده ‏بوسی کرد. به همه‏  سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیکترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود؛ چون دشمن به خوبی با چشم غیر مسلح دیده می‏شد و مطمئنا دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی، قربانیهای دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند و از هم فاصله بگیرند. یارانش از او فاصله گرفتند و هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثه ‏ای جانکاه بودند.

 

پرواز تا بر دوست

وقتی سر سودایی‏ اش رویشگاه ترکش خمپاره‏ ای شد، لبخندی از جنس نور بر لبانش نشسته بود. دستش را بالا آورد شاید به نشانه‏  سلامی دیگر به همرزمان شهیدش... و رفت تا برای همیشه جاودانه بماند.

ترکش خمپاره‏ی دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و ترکشهای دیگر صورت و سینه‏  دو یارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست، او را به سرعت به آمبولانس رساندند.

خون از سرش جاری و چهره‏  ملکوتی و متبسم و در عین حال متین و محکم و مؤثر آغشته به خاک و خون، با آن که عمیقا سخنها داشت؛ ولی ظاهرا دیگر با کسی سخن نگفت و به کسی نگاه نکرد. شاید در آن اوقات - همان طوری که خود آرزو کرده بود - حسین علیه‏السلام بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین علیه‏السلام و رستن از این دنیای پر از درد و پیوستن به ملکوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت نگاهی و سخنی با خاکیان نداشت راهش پر رهرو ویادش برای همیشه زنده وجاوید


 

موافقين ۰ مخالفين ۰ ۹۴/۰۷/۱۲