صبح روز ششم نبرد در کانال کمیل
صبح روز ششم نبرد و پنجمین روز حضور ما در ڪانال، مصادف با بیست و دوم بهمن بود.
بعثی ها فشار خود را افزایش دادند، ولے تعداد اندڪی کہ باقے مانده بودند مقاومت میکردند.
نزدیک هاے ظهر تقریباً مهمات ما تمام شده بود. #ابــراهیـــم_هـــادی بچه هاے بے رمق ڪانال را در گوشہ ای جمع ڪرد و برایشان صحبت ڪرد:
بچه ها غصہ نخورید، حالا ڪه مردانہ تصمیم گرفتید و ایستادید، اگر همہ هم شهید شویم، تنها نیستیم. مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا (س) می آید و به ما سر میزند.
بغض بچه ها ترڪید.صداے هق هق شان همه ی ڪانال را پر ڪرده بود. به پهناے صورت اشک میریختند.
ابراهیم ادامه داد: غصہ نخورید. اگر در غربت هم شهید شویم، مادرمان ما را تنها نمیگذارد!
این حرف آتشے سوزان بود کہ به خرمن جان بچه ها افتاد و وجودشان را به آتش کشید.
بچه هایے که گرسنگے، تشنگے و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود، دیگر تاب و قرار از ڪف داده بودند و زار زار مے گریستند.
با صدایے گرفته و لب هایے ترڪ خورده، مادر را صدا میکردند و بہ صورتهایشان سیلے میزدند.
رزمندهاے فریاد میزد: مادر، به خدا قسم اگر گردان ڪمیل در مدینہ بود هرگز نمے گذاشتند به تو سیلے بزنند!
ذکر مصیبت هاے مادر ڪه شروع شد آتش بعثی ها هم ڪاملا قطع شد! نیم ساعتے منطقہ در سڪوت ڪامل فرو رفت و فقط ذڪر " مادر مادر " بچه ها بود کہ از درون ڪانال بہ گوش میرسید.
یادم هست آن زمان، ارادت مردم بہ حضرت زهرا (س) مثل حالا نبود.
حتے در تقویم ها روز شهادت حضرت را نمی نوشتند و شهادت حضرت، تعطیل نبود. اما بچہ های ڪمیل، چنان ارادتے به مادر خود پیدا ڪردند ڪه بے نظیر بود.
پنج روز از محاصره ے بچه ها در کانال میگذشت.
در این مدت، آفتاب، سرما، غربت و تنهایے، جراحت، تشنگے و گرسنگے، همہ و همہ تمرین مقام صبر و رضاے یاران خمینی بود.
تا فنای فے اهلا شدن راهے نمانده بود. بچه ها جانانہ ایستاده بودند و مقاومت میکردند.
تقریباً همہ ے بچه ها زخمے شده بودند. حتے دیگر چفیہ و یا زیرپوشے براے بستن زخم ها پیدا نمیشد. زخم هاے پیکر بچه ها، دهان باز ڪرده بود.
عرصه بر بچه ها تنگ شده بود و دشمن مصمم شده بود تا با تنگ تر ڪردن حلقہ ی محاصره و ریختن آتش شدیدتر، ڪار کانال را یڪسره ڪند.
ابتدا کماندوهای بعثی به بچہ های حنظله در ڪانال هاے سوم ڪه از شب قبل محاصره شده بودند حمله ڪردند.
بعد از یک ساعت درگیرے شدید، بچہ های آنجا را قتل عام ڪردند و بعد، از چند طرف بہ سمت ڪانال دوم سرازیر شدند.
تعدادشان بسیار زیاد بود. بچہ ها آخرین تیرهاے خود را نیز شلیک ڪردند.
دیگر چیزے نبود ڪه با آن بشود مقاومت ڪرد. یکے از ڪماندوهاے دشمن توانست خودش را به بالاے ڪانال برساند. او با آرپیجی، بہ سمت نیروهاے بدون سالح در ڪانال شلیک ڪرد
راکت او نزدیک سید جعفر طاهرے منفجر شد. یڪباره سر و دست سید جعفر طاهرے از پیڪرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد!
همین چند روز پیش بود ڪه او سهمیہ آب خود را بہ یک اسیر بعثی بخشید.
حالا با لب هایے خشکیده از عطش، در میان خاڪ و خون جان میداد.
یادم افتاد ڪه سید، همان روز قبل از طلوع آفتاب با شش نفر از بچہ ها از ڪانال بیرون رفت. آنها در میان شهدا خوابیدند و منتظر آمدن ڪماندوها شدند.
با آمدن ڪماندوها درگیرے سختے میان آنها اتفاق افتاد.
سه نفر از رزمندگان در همانجا بہ شهادت رسیدند و سید جعفر با دو نفر دیگر به ڪانال بازگشت.
البته این را هم بگویم ڪه واقعاً جرأت میخواست کہ کسے از ڪانال ڪاملا در محاصره بیرون بیاید و خودش را بہ معبر دشمن رسانده و میان شهدا قرار بگیرد و آنگونہ حماسه را خلق ڪند.
این ماجرا علتے جز عنایت خدا و توسل بہ اهل بیت، نداشت.