سیره عملی سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت
سیره عملی سردار شهید
حاج_محمدابراهیم_همت
حاجی، این آخرین حرف ماست. به امام بگو همونطور که به ما گفت عاشورایی بجنگید، عاشورایی جنگیدیم. سلام ما رو به امام برسون.
حاجی بیسیم را دست به دست کرد.
دل توی دلش نبود.
به التماس گفت «شما رو به خدا بیسیم رو قطع نکنین، حرف بزنین!»
چند روز میشد که بچهها توی کانال کمیل گیر کرده بودند؛ بدون آب و مهمات.
چند بار منطقه دست به دست شده بود. خیلی ها زخمی و شهید شده بودند. جبهه داشت از دست میرفت. حاجی آرام و قرار نداشت.
یکدفعه بیسیم را ول کرد و زد بیرون. راه میی رفت و مثل مجنونها با خودش حرف می زد.
نمیخواستم حاجی در این شرایط برود جلو.
دیگر عصبانی شده بود.
سرم داد زد «مگه نمی دونی حضرت علی دربارهی فرمانده چی گفتن؟
فرمانده باید در قلب نبرد باشد، جایی که جنگ نمایان است.
حالا تو هی کاری کن که من دیرتر برسم.»
کلاش را برداشت و پرید پشت موتور که با اکبر زجاجی بروند خط.
شاید راهی برای بچهها پیدا کنند.
I'm planning to stаrt my own blog soon bսt I'm a little lost
on everything. Would you propose starting with a free platform
like Wordpress or go for a paid option? Tһere are so many choices out there that I'm tօtalⅼy confused ..
Any гecommendations? Thanks a lot!